سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همسفران زندگی


ساعت 4:24 عصر شنبه 84/9/19

میخوام حرف بزنم نه حرف معمولی حرفی که از وجودم میاد سعی دارم اصلا به صفحه مانیتورم نگاه نکنم فقط میخوام به این حروف که رویه کیبوردم حک شده نگاه کنم و به صدایی که از فشار من به روشون میاد توجه کنم تا حرفم دونه دونه بیاد.. کلمه به کلمه.

امروز اصلا حال مساعدی نداشتم یه نوع بی حالی و کسلی سرتاسر وجودم رو گرفته بود الانم تقریبا همینطوریم.

راستش یه کم دلم به حاله خودم میسوزه چون حس میکنم من به خودم هم بد دارم میکنم به خودم.. به اکرم!! بد میکنم چون نمیتونم از بودن خودم راضی باشم از اینکه هستم!

همه این حس هایی از وقتی درونم ایجاد شد که مامان رو اونطوری تو بیماستان دیدم و بعد هم سوال محمدرضا از من؟؟ راستش به این رسیدم که ادم عجیبی هستم خودم هم نمیدونم کی ام راحت بگم خودم رو کامل نشناختم. گفتم مامان چون دیروز بدجور به حالش گریم گرفت اینکه اونم مثل خودمه.. یه ضرب المثل هست که میگه سفره رو که مادر بندازه دختر جمعش میکنه من تو مامان اشتراک های زیادی نسبت یه خودم دیدم اون تو زمونه خودش.. منم اینطوری نمیخوام بدبین باشم و نمیخوام ناشکری کنم همیشه سعی ام این بود که قدر عافیت خودم رو بدونم برایه همین نمیخوام زیاد به این چیزها فکر کنم اما من خوشحالم یعنی باید باشم چون مامان رو دارم و ...و یه نفر که فکر میکنم دوستم داره یه نفر که میخواد سعی کنه اکرم رو بشناسه راستش دلم میخواست اون یه نفر محمدرضا باشه اما نیست!! گریم گرفت باز.. نمیدونم چرا اینقدر نازک نارنجی شدم با کوچکترین حرف گریم میگیره قبول دارم که زیادی حساسم اما محمدرضا هم منو خوب درک نمیکنه بارها ازش خواستم اما... به خدا میدونم که اونم منو خیلی دوست داره اما من ازش میخوام که اینو بهم نشون بده اما نمیدونم چرا همه چیز داره بر خلاف جهت سیر میشه.

من خودم رو خیلی تنها حس میکنم همش میخوام خودم رو با یه چیزی سرگرم کنم و این تنهایی رو که دارم بشکونم اما نمیشه اگه هم میشه زودگذره!! من اینو نمیخوام.

من از این تنهایی که دورتا دورم رو گرفته و از این تاریکی و وحشت می ترسم یه نور میخوام حتی شده یه نور شمع.. یه تکیه گاه که بهش  تکیه کنم.. یه آرامش اونم یه آرامش مطلق من چیزهای زودگذر نمیخوام.

حس میکنم از خدام دور شدم همه این بدبختی ها و بی هویت ها به خاطر اینه. من خدام رو گم کردم از این نظر برایه خودم متاسفم!

یه امید دارم اونم امیدم به کسی هست که فکر میکنم تونسته خوب منو بفهمه کسی که فکر میکنم اون یه اکرم دیگه است واضح بگم همفسر زندگیم . بعضی موقع ها هم به دوست داشتن اونم شک میکنم اونوقته که همه درها رو به رو خودم بسته می بینم و ارزویه مرگ تازگی ها مرگ برام شیرین شده راستی مرگ چه رنگی؟ من میگم سفیده چون تو این تاریکی فقط اونه که سفید می بینمش!

دلم خیلی گرفته خودم هم نمیدونم دوایه درم چیه اما خدا کنه هر چی که هست اینم زودگذر باشه!

دیگه حرفی ندارم میخوام باز برم تو عالمم تنهایی خودم.

 


¤ نویسنده: همسفران

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:10 عصر چهارشنبه 84/9/9

وقتی به گذشته نگاه می‏کنم می‏بینم همیشه دلم می‏خواسته یه نفر رو دوست داشته باشم. یه نفر باشه که همه وجودم رو براش بدم.. یه نفر که همه کسم باشه..

احساس خاصی دارم.. اینکه بالاخره اون یه نفر رو پیدا کردم.. کسی که با دیدنش آرامش همه وجودم رو فرامی‏گیره.. نفس من.. زندگی من.. آرامش قلب من..

خوشحالم.. شادم از اینکه من رو به دنیای خودت راه دادی.. مدتها بود آرزوی من شده بود مال تو بودن.. با قلب تو زندگی کردن.. و امروز می‏بینم که یه گوشه ای از قلب تو مال منه.. خود خود من.. با همه وجودم اون تکه کوچولوی قلبت رو می‏پرستم..

لبریزم.. لبریز از عشق وجودت.. دیگه احساس تهی بودن نمی‏کنم.. دیگه حس پاره شدن قلبم وجود نداره.. آره.. بخش بزرگی از قلبم سرجاش برگشته و روز به روز بزرگتر میشه..

دوستت دارم عزیزم ..خیلی زیاد دوستت دارم.. صدای قلب من بود.. خودم هم صداش رو شنیدم که داشت برات آواز می‏خوند.. با همه وجودم.. تک تک سلول‏هام.. مویرگام.. با خونم.. دلم می‏خواد فریاد بزنم:

"برای همیشه با هم باش ای همسفر زندگی من"


¤ نویسنده: همسفران

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:50 عصر یکشنبه 84/9/6

نشسته ام تنها بر ایوانی سرد.. ازاد و رها! رهاتر از همیشه..

حسی هم به هیچ کس و هیچ چیز ندارم ..فقط به صندلیه خالیه کنارم که برای تو گذاشتمش.

جایی آمده ام دورتر از آنچه که تصور کنی.

مزاحمتی نیست. سکوت است و سکوت و سکوت

نفس میکشم در هوایی پاک

نفس میکشم در هوایی خالی از همه چیز

خالی از عطر تو حتی خالی از آلودگی- همیشگی- شهر تو

من اینجا هستم در آرامشی مطلق که از تو دارمش

آرامشی که حتی تصورش را هم نمیکردی

هیچوقت اینجا نیاورده بودمت

در حسرت یک لحظه ارتباط با دنیای تو

امشب آسمان من تا آسمان تو میلیاردها ستاره بیشتر دارد

شب خاطره انگیزی است برای من و حتماٌ برای تو

کاغذی دست و پا میکنم و می نویسم برای تو

به جای عشق و حوهر نیلی میشود چیزهای دیگر نوشت.

دیگر مهم نیست...

فارغ ام!

حتی از تپش های همیشگی این دل دیوانه در سینه ام

دلم مدتهاست دیگر شور نمیزند

و همچنان دو صندلی در ایوان

یکی برای من و دیگری جای خالی توست

و من همچنان حسم به صندلیه خالی برای تو...

اقرار میکنم که اون موقع خیلی بچه بودم ولی...

اینکه میگفتم دوستت دارم دروغ نگفتم

الانم دارم خیلی زیاد مثل یه دوست مثل یه همسفر

و خیلی عاقلانه

وقتی احساسات آدم مزاحم فکر کردنش بشه دیگه هیچ کاری نمیشه کرد.

نشستم بر رویه صندلی و سرمو بین دو تا دستام میگیرم

حتی سرمو بلند نمیکنم وقتی صدایی به گوشم میاد

اما بلند میشم میرم به سمت صدا

تو رو از پشت پنجره میبینم که داری صدام میکنی: "اکرم عزیزم"

بهم لبخند میزنی و دستات رو برام باز میکنی

که مثل همیشه منو بغلت بگیری و سرشار از گرمای عشقت بشم

گرم شم بسوزم و زار برنم تو بغلت

اومدی!!!

و کنار نشستی

رویه همون صندلیه خالی

و از اون سیاهی صدایی اومد

صدایه تو که بهم میگفتی؟

"دوستت دارم عزیزم ..خیلی زیاد دوستت دارم."

 و من از این گرما تب میکنم و چشمامو می بیندم تا اگه یه خوابه بیدار نشم.

خوب من دیگه باید برم نمیدونم دیگه کی بیام اما هر وقت دلم بخواد میام اینطوری بهتره نه؟

مواظب خودت باش!!


¤ نویسنده: همسفران

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
0
:: کل بازدیدها ::
28083

:: درباره من ::

همسفران زندگی


:: لینک به وبلاگ ::

همسفران زندگی

:: اوقات شرعی ::

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::